اندوهناک شدن. غمگین شدن. غمناک گردیدن. اندوه داشتن: ای آنکه عاشقی به غم اندر غمی شده دامن بیا به دامن من غلج برفکن. معروفی. غمی شد دل بهمن از کار اوی چو دید آن بزرگی و دیدار اوی. فردوسی. به آورد از او ماند اندر شگفت غمی شد دل از جان و تن برگرفت. فردوسی. غمی شد دل ارجاسپ را زآن شگفت هیون خواست راه بیابان گرفت. فردوسی. حدیث آنکه من از روزه چون غمی شده ام به گوش خواجه رسد بر زبان عید مگر. فرخی. عبدوس نزدیک غازی رفت و او بر بالا ایستاده و غمی شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). بچه (بچۀ آهو) از مادر جدا ماند و غمی شد، بگرفتمش بر زین نهادم و بازگشتم. (تاریخ بیهقی). ستاره شمر شد غمی زآن شتاب که لشکرگذر کرد ناگه ز آب. اسدی (گرشاسب نامه). چو بر باره مردم غمی شد ز جنگ جهان پهلوان رفت گرزی به چنگ. اسدی (گرشاسب نامه). دنیا بسوی من بمثل بیوفا زنی است نه شاد شو از او نه غمی شو ز فرقتش. ناصرخسرو. ابوالنباتم و زن هم عجوزۀ درویش غمی شده دل از اندوه بی نجاح و نجات. سوزنی
اندوهناک شدن. غمگین شدن. غمناک گردیدن. اندوه داشتن: ای آنکه عاشقی به غم اندر غمی شده دامن بیا به دامن من غلج برفکن. معروفی. غمی شد دل بهمن از کار اوی چو دید آن بزرگی و دیدار اوی. فردوسی. به آورد از او ماند اندر شگفت غمی شد دل از جان و تن برگرفت. فردوسی. غمی شد دل ارجاسپ را زآن شگفت هیون خواست راه بیابان گرفت. فردوسی. حدیث آنکه من از روزه چون غمی شده ام به گوش خواجه رسد بر زبان عید مگر. فرخی. عبدوس نزدیک غازی رفت و او بر بالا ایستاده و غمی شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). بچه (بچۀ آهو) از مادر جدا ماند و غمی شد، بگرفتمش بر زین نهادم و بازگشتم. (تاریخ بیهقی). ستاره شمر شد غمی زآن شتاب که لشکرگذر کرد ناگه ز آب. اسدی (گرشاسب نامه). چو بر باره مردم غمی شد ز جنگ جهان پهلوان رفت گرزی به چنگ. اسدی (گرشاسب نامه). دنیا بسوی من بمثل بیوفا زنی است نه شاد شو از او نه غمی شو ز فرقتش. ناصرخسرو. ابوالنباتم و زن هم عجوزۀ درویش غمی شده دل از اندوه بی نجاح و نجات. سوزنی
غمناک و اندوهگین شدن: خارش گرفته و به خوی اندر شده غمین همچون کپوک خاسته میجست کام کام. منجیک. غمین شد دل هر دو از یکدگر گرفتند هردو دوال کمر. فردوسی. بر آن ترک زرین و زرین سپر غمین شد سر از چاک چاک تبر. فردوسی. غمین شد دل نامداران همه که رستم شبان بود و ایشان رمه. فردوسی. هر کس نگه کند به بد و نیک خویشتن آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود. سعدی
غمناک و اندوهگین شدن: خارش گرفته و به خوی اندر شده غمین همچون کپوک خاسته میجست کام کام. منجیک. غمین شد دل هر دو از یکدگر گرفتند هردو دوال کمر. فردوسی. بر آن ترک زرین و زرین سپر غمین شد سر از چاک چاک تبر. فردوسی. غمین شد دل نامداران همه که رستم شبان بود و ایشان رمه. فردوسی. هر کس نگه کند به بد و نیک خویشتن آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود. سعدی